رامسرنیوز Ramsarnews اخبار رامسر

نخستین پایگاه اینترنتی خبری - تحلیلی شهرستان رامسر

رامسرنیوز Ramsarnews اخبار رامسر

نخستین پایگاه اینترنتی خبری - تحلیلی شهرستان رامسر

گفتگو با همسر(رامسری)شهید حسین قاسمی

خبرگزاری فارس: دوست داشتم شوهرم سپاهی باشه

گفتگو با همسر(رامسری)شهید حسین قاسمی

گفتگو با همسر شهید حسین قاسمی
دوست داشتم شوهرم سپاهی باشه

خبرگزاری فارس: راستش تا آن زمان حتی فکرش را هم نکرده بودم. اما خیلی برایم مهم بود همسرم مومن و سپاهی باشد.


به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس به نقل از مشرق، وقتی قدم می گذاری در میدان جنگ یعنی آماده ای برای رزم. کمتر کسانی هستند که ندانند جنگ یعنی چه؟ اما کسانی که راه تخریب را در پیش می گیرند وارد جنگ دیگری می شوند در میدان نبرد. و تخریب حکایت مردانی است که اولین اشتباه آخرین اشتباهشان خواهد بود. چه شیرینند خطاهایی که انسان را به آروزیش می رسانند.

چند سال بعد شاید باور کردنی نباشد که جوانانی در دوره‌ای می‌زیستند که در اوج جوانی زندگی شان و عشق شان و شیرین زبانی فرزندانشان را بخشیدند به خدا. شاید ریسک همچین معامله ای بعد ها در حساب و کتاب عقلی آیندگان نیاید. به همین خاطر گفتگو می کنیم با خانواده شهدا تا بر گهایی از زندگی عاشقانه این بندگان خدا در تاریخ بماند به امید آنکه آیندگان درس بگیرند. سرکار خانم مرضیه قزوینی همسر شهید حسین قاسمی از مربیان تخریب است که از زندگی مشترکش با این شهید می گوید:

***جد پدری ام محمد تقی روحانی بود و در نجف تحصیل می کرد. ایشان در سفری که به قزوین داشته مریض می شود و همانجا می ماند تا از دنیا می رود. وقتی جد پدری ام فوت می کند پدر بزرگم و برادرش به این علت که مادرشان دوباره قصد سفر به عراق و زندگی در آنجا را می کند عموی آنها سرپرستی شان را قبول می کند و اجازه نمی دهد آنها همراه مادرشان بروند. عموی آنها که تاجر بوده به رامسر آمده و همانجا می ماند.

**پدرم حسن آقا که در رامسر متولد شده بود کشاورزی می کرد و زمین های زیادی داشت اما در اصلاحات ارضی که شاه دستور اجرایش را داد همه زمین هایش از بین رفت. مادرم زهرا خانم هم اصالتا طالقانی بود و پدرشان شیخ محمد حسین تسخیری روحانی بودند. 5 فرزند هستیم که البته چندتا از فرزندان مادرم در همان بچگی فوت کردند.

مادرم خیلی به پدرم در کارها کمک می کرد. نان را خودش می پخت. سبزی می کاشت. مرغ و خروس داشتیم. زندگی ساده و با صفایی بود.پدرم بسیار حلال و حرام سرش می شد و همسایه ای داشتیم که خیلی مواظب بود گاو و گوسفندش از زمین کسی علف نخورند و معتقد بود. پدرم همیشه می گفت: شیر و ماست را از فلانی بگیرید که لقمه اش حلال است.

***موقع پیروزی انقلاب 14 ساله بودم. در شهر ما قبل از پیروزی انقلاب فعالیت هایی برای بیداری مردم انجام می شد. خانواده ما هم از این فعالیت ها مستثنا نبود. برادر ارشدم با حزب جمهوری فعالیت می کرد و اطلاعیه ها را می گرفت و پخش می کرد. ایشان همیشه پدرم را از اخبار سیاسی با خبر می کرد و دائم در سفر بود. یادم هست برادرم تعریف می کرد ما تیپ گالشی (پوششی که برای گله داران بود) می زدیم و اعلامیه ها را در زیر این پوشش پنهان می کردیم. ماموران که ما را می دیدند می گفتند اینا این کاره نیستند، بگذارید بروند.

**خانواده ما در دید ماموران شاه بودند. چون در خانه ما از اول یک جو مذهبی حکمفرما بود. مثلا زمانی که رضا شاه دستور داد که خانم ها نباید چادر سر کنند پدرم اجازه بیرون رفتن از خانه را به مادرم نداده بود و موقع حمام کردن هم که مجبور به ترک خانه می شدند با لباس ها و پوشش های محلی حجاب می کردند.

***در مدرسه فقط من و یکی دیگر از بچه ها روسری داشتیم. یادم هست یک روز معلم من را برد پای تخته و چند سیلی زد به گوشم و می خواست به زور حجابم را بر دارد که من نمی گذاشتم. وقتی دید حریف من نمی شود به بقیه بچه ها گفت: اینو هو کنید و با او دوست نشوید، اینها سرشان شپش دارد. چون موهایشان را شانه نمی کنند روسری سرشان می کنند.

معلم مان باردار بود اما به قدری لباسهای زننده می پوشید که من به عنوان یک دختر چندشم می شد نگاهش کنم. پدرم سر همین بی بند و باری حکومت، دائم می گفت: خدا ریشه تان را بکند! انشاءالله نابود شوید! این حرف ها و اعتراض های ایشان نسبت به حجاب و رعایت نکردن دین توسط حکومت، خواه نا خواه روی ما تاثیر می گذاشت و می فهمیدیم حجاب چیزی است که باید به آن توجه و رعایتش کنیم.

تا پنجم دبستان ناظم ما هر روز دستهای من را 5 تا چوب می زد چون من رو سری داشتم. این تلخ ترین خاطره من از مدرسه است. اخلاق او طوری بود که هیچ کدام از بچه ها دوستش نداشتند.

در مدرسه اجبار بود که در هر نیمکت یک دختر بنشیند و یک پسر. من می رفتم می چسبیدم به گوشه نیمکت و اصلا با پسر کنار دستی ام حرف نمی زدم و به او هم فهمانده بودم که نباید با من کاری داشته باشد. خیلی جدی بودم.

*یکی از معلم ها به پدرم گفته بود تو با بچه هایت چه می کنی که در این سن کم اینقدر سفت و محکم هستند؟ با تمام فشاری که مدرسه روی دخترت می آورد که او را هماهنگ کند اما نمی تواند. سر همین قضیه ساواک روی خانواده ما حساس شده بود. ما رساله امام را هم داشتیم که تا وضع خراب می شد پدرم چاله ای ته باغ می کند و رساله را آنجا پنهان می کرد.

***چند ماه از پیروزی انقلاب نگذشته بود که جنگ شروع شد. ما هنوز ساکن رامسر بودیم. من در کلاسهای بسیج عضو شده بودم و آموزش استفاده از سلاح و مسائل عقیدتی را یاد می گرفتیم. خانم برادر شهید قاسمی و خواهرش هم در شهر ما زندگی می کردند. اما خود ایشان و پدر مادرش تهران بودند.

خانم برادر شهید قاسمی مرا در بسیج دیده و به خانواده شوهرش معرفی کرده بود. یک روز عکس حسین آقا را هم آورد من ببینم اما گفتم نه اول با خانواده ام صحبت کنید.

چون سنم کم بود ملاک خاصی برای ازدواجم نداشتم. یعنی راستش تا آن زمان حتی فکرش را هم نکرده بودم. اما خیلی برایم مهم بود همسرم مومن و سپاهی باشد. چون مدتی قبل از این ماجرا کتابی خوانده بودم که خاطرات زندگی همسر یک شهید بود. این کتاب صد صفحه ای خیلی روی من اثر مثبت گذاشت. طوری که از بعد از ظهر که شروع کردم به خواندنش آخر شب که تمام شد خوابیدم. به خودم می گفتم خوشبحال این زن که به نوعی در اجر جنگ و کمک به امام(ره) سهم دارد.

سعی می کردم پول تو جیبی ای که پدرم می داد تا با ماشین راه دور مدرسه را بروم، جمع کنم. یک ساعت زودتر از خانه راه می افتادم تا پیاده بروم مدرسه. پول ها که جمع می شد برای کمک به جبهه می دادم. تمام دارایی من آن زمان همین بود اما باز قانعم نمی کرد. دوست داشتم سهم بیشتری داشته باشم.

به مسائل دینی ام توجه زیادی داشتم. نماز جمعه ام ترک نمی شد. صبح جمعه زود بیدار می شدم و تند تند کمک مادرم می کردم که بروم نماز جمعه.

**پاییز بود که بالاخره خانواده حسین آقا آمدند خواستگاری. عملیات طریق القدس بود که پسر دایی ام محمد حسین تسخیری تازه شهید شده بود. در جلسه خواستگاری شهید قاسمی بود و خانم برادر و خواهرش. وقتی خواستیم با هم صحبت کنیم ایشان به من گفت: من چیز زیادی ندارم اما دوست دارم زندگی ام برای امام باشد. تنها جمله ای که آن روز از ایشان نظرم را جلب کرد همین بود. ایشان هم بعد از ازدواج به من با شوخی می گفت: آن روز من از همه چهره شما فقط بینی ات را دیدم. همیشه حجابم را تحسین می کرد و می گفت: خیلی خوشم می آید که اینطوری به رعایت حجابت تاکید داری. من بسیار به نگاهم حساس بودم و اصلا با نامحرمی شوخی و مزاح نمی کردم.

آن زمان تصمیم گیری برای ازدواج کردن بیشتر به خواست خانواده بود. من هم که دیدم پدرم از ایشان خوشش آمده و پیگیر کار است تازه دلشوره و دغدغه هایم شروع شد.

**نمی دانستم باید قبول کنم یا نه؟ شب جمعه ای تا نزدیک سحر بیدار بودم. متوسل شدم به حضرت زهرا(س) و از خدا خواستم خوابی ببینم که تکلیفم روشن شود. مادرم هم استخاره کرده بود و جوابش این بود که زندگی خوبی است اما سختی و فراز و نشیب زیادی دارد. سختی هاش اجر داره اما زیاده و باید توکل کرد به خدا.

اعمال شب جمعه را انجام دادم و خوابیدم. خواب دیدم در یک مکان تاریکی هستم. موجودی داشت به من نزدیک می شد تا حمله کند. در عالم خواب گفتم: یا حضرت زهرا! کمکم کن. من در این تاریکی چه کنم؟

آنقدر فضا تاریک بود که جلوی پایم را نمی دیدم. ناگهان خانمی با چهره ای پر از نور، آنقدر که نمی توانستم چهره مبارکشان را ببینم آمد نزد من. قدی نحیف و عبایی بر سر داشت. با خودم گفتم: این کیست که می آید؟ فرمود: تو چه کسی را صدا زدی؟ گفتم: حضرت زهرا را. فرمودند خب من هم آمدم. گفتم: یعنی من اینقدر لیاقت داشتم که ایشان بیایند؟! دو متر مانده بود ایشان به من برسند خودم را پرت کردم در بغلشان و گفتم: خانم! خیلی به کمک احتیاج دارم. فرمودند: من هم آمدم کمکت کنم.

ایشان کوهی را در مقابل به من نشان دادند و فرمودند این کوه را می بینی؟ کوه آنقدر شیبش زیاد بود که نمی شد قدم گذاشت. به من گفتند: باید از این کوه بروی بالا. گفتم: اینجا جای دست انداختن نداره، خیلی سخته. فرمودند: باید بروی! کلی چونه زدم و گفتم: نمیشه! اما دوباره فرمودند: تو برو من هم کمکت می کنم. تا آخر قله رفتم. وقتی رسیدم بالا فضای سر سبزی بود. برایم توضیح دادند اینجا کجاست اما هیچی در ذهنم نماند. بعد فرمودند: اینجا دیگر امنیت دارد. گفتم: یعنی دیگر کسی نمی تواند به من آسیب برساند؟ فرمودند: نه، اینجا مکان امنی است.

وقتی از خواب بلند شدم صدای اذان را شنیدم که می گوید: اشهد ان محمد رسول الله (ص). خدا را شکر کردم که به موقع بیدار شدم چون نماز قضا شدن برای ما حکم یک فاجعه جان سوز را داشت.

پدرم جزء برنامه هر روزه شان بود که سحر از خواب بیدار می شدند، رختخواب را جمع کرده و می رفتند در حیاط وضو می گرفتد، وقتی می رسیدند داخل موقع اذان بود. ایشان ما را صدا می کردند و همه بیدار می شدند. اما جوانهای حالا چند تا ساعت را کوک می کنند، ساعت خودش را می کشد اما باز بیدار نمی شوند. ما با یک صدا بیدار می شدیم.

**بالا خره تصمیمم را گرفتم و در 16 سالگی ازدواج کردیم. شهید قاسمی هم ده سال از من بزرگتر بود و 26 سالشان بود. دی ماه سال 60 عقد کردیم و 3 فروردین سال 61 هم ازدواج کردیم.

مراسم عروسی ما ساده بود بود. من یک لباس معمولی تنم کردم. حتی یادم هست ماشین نداشتیم و من را با آژانس آوردند خانه.

منزل پدر حسین آقا زندگی مان را آغاز کردیم. خانه پدر شوهرم سه راه آذری بود. من با اینکه خیلی از خانواده ام دور شده بودم اما ناراحت نبودم چون روحیه مستقلی داشتم.

***کلاس های عقیدتی زیادی می رفتم و معتقد بودم باید به پدر و مادرم احترام گذاشت. حتی اگر پدر و مادر همسر باشند. سعی می کردم این نگرشم را در خانه پدر شوهرم پیاده کنم. طوری که بعد از شهادت حسین آقا پدرش به من گفت: ما تا حالا فکر می کردیم حسین تو را وادار می کند اینقدر به ما احترام بذاری در حالی که این خواست خودت است.

**حسین مربی تخریب بود. برای همین بیشتر ضرورت داشت در تهران باشد تا مناطق جنگی. اگر جبهه می رفت هم برای سرکشی به مناطق مین گذاری شده بود تا به تخریب چی ها یاد بدهد پاکسازی را چطور شروع کنند. بیماری یرقان هم داشت و هوای گرم و سرد او را از پا می انداخت و خیلی نمی توانست در جنوب بماند.

همیشه به من می گفت: کار من تخریبه، یعنی اولین اشتباه آخرین اشتباه من خواهد بود و تو باید بدونی با چه کسی زندگی می کنی. باید خودت را برای نبود من آماده کنی.

***شهید قاسمی 5 صبح از خانه می رفت، 7 شب بر می گشت. هر 40 روز باید تعدادی نیروی تخریب چی اعزام می کردند جبهه. همه وقتش وقف کارش بود. گاهی که می آمد خانه تماس می گرفتند فلان جا بمب گذاشتند و می رفت. چون بعضی از بمب ها کار هر کسی نبود خنثی کردنش. شهید قاسمی جز اولین مربیان تخریب بود. همیشه هم داوطلب بود و با مورد جدیدی که رو به رو می شد نمی گفت خطرناکه و می رفت تا به هر ترتیبی بمب را خنثی کند.

***مادرش می گفت: حسین قبل از ازدواج خیلی عصبانی می شد اما من در زندگی مشترکمان عصبانیت خاصی ندیدم. کلاس های عقیدتی سپاه هم بی تاثیر نبود. با عالمی هم آشنا شده بود که در رفتارش تاثیر گذار بود. وقتی هم که به ندرت عصبانی می شد به من می گفت: آرامشی که در تو می بینم من را آرام می کند. سعی می کردیم در زمان کمی که در کنار هم هستیم از تنش دوری کنیم.

***وضع مالی خوبی نداشتیم اما در همان حد هم آدم دست و دل بازی بود و سعی می کرد با زبان خوش از من تشکر کند و می گفت: دلم می خواست دستم باز تر بود، انشاءالله بعدا جبران کنم. در 7 سالی که با هم زندگی کردیم فقط یک سفر سه روزه به مشهد رفتیم. یادمه سوغات هم فقط چندتا جانماز آوردیم.

***شهید قاسمی بسیار مهربان بود. یادمه از در که می آمد و خسته بود سرش را می گذاشت روی پای مادرش و تلویزیون می دید. من هیچ وقت در زندگی ام با حسین آقا احساس خستگی نکردم. بعد از خدا عشق به همسرم داشتم.

ادامه دارد...

*اسدالله عطری

انتهای پیام/

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد